دیروز به مهمانی ساده ای در دانشگاه ترتیب داده بودند. باز هم لطف و صفای همیشگی دوستان همکار و کارمندان دانشگاه وجود داشت که به نظر می رسید در کمتر جمعی می شد آن را یافت. شاید برخی بخواهند این ظاهر را حمل بر مسایل دیگر بکنند اما فکر نمی کنم این حرف ها با آن جمع صمیمی سازگار باشد. چون هیچوقت بغض ها و ناراحتی ها همیشه در درون باقی نمی ماند و اشتباهاً هم اگر شده به ظاهر سرایت می کند. چشم ها از محبت و ارتباط قلبی خبر می دهد و من این امر را در قریب به اتفاق دوستان می دیدم. بیش از همه امور مذهبی جلسه بود، که فضای آن را تحت تأثیر قرار داده بود. نماز اول وقت و بعد از آن هم صحبت های مطرح شده همگی خبر از اوضاع مطلوب فرهنگی در دانشگاه دارد که امیدوارم با مشکلی همراه نشود.
یکی از چیزهایی که در دنیای جدید بسیار مورد توجه است، وقت گذرانی است. البته ابزار کار در این باره زیاد است. استفاده از اینترنت ، شبکه های رادیویی و تلویزیونی متعدد و تفریحات مختلفی که در کشورهای مختلف به طور گسترده تبلیغ می شود یا موبایل و استفاده از تراک های صوتی و تصویری می تواند جزو ابزار کار باشد. به نظر می رسد علی رغم احکام فقهی که در این باره وجود دارد، این امور در مبانی سنتی و دینی ما از جایگاه صائبی برخوردار نیست. تأمل و تدبر، استفاده کامل از وقت ها و زحمت و تلاش در مسیر زندگی از اموری است که در گذشته بسیار بیش از امروز مورد توجه بوده ، و جزء اصول زندگی اندیشمندان ما است. البته فن آوری روز می تواند در مسیر تأمل و تدبر و زحمت بهینه شود مانند آنچه در اینترنت وجود دارد، اما آنقدر جذابیت ها زیاد است که تمام مسایل قابل ارزش و مفید فدا می شود. شاید هم این طور طراحی شده اند که امور مفید بدست ما نرسد. از این رو خیلی حواسمان باید جمع باشد تا در موقع استفاده از امور یاد شده جذابیت ها رهزنی نکنند و بتوانیم از فن آوری روز استفاده کنیم. البته بگذریم از کسانی که مفتون جذابیت های بی ارزش فنآوری شده اند و خیال می کنند به پیشرفت دست یافته اند! چند روز پیش به تهران رفته بودم هر کسی در مترو یک سیم از موبایلش به گوشش وصل کرده بود و داشت موسیقی گوش می داد. نمی گم حالا کار حرام یا حلالیه یا ... بلکه افسوس می خورم که این فردی که در خیابان فرصت فکر کردن ندارد یا بهتر بگویم دوست ندارد کمی با خودش باشد در منزلش چکار می کند. بدبخت نمی داند تمام وقتش را اشغال و او را به موجودی بی ارزش تبدیل کرده اند. پیش یک جوانی نشستم دستان نحیف و لاغری داشت. قیافه اش پریده و افسرده بود و حاضر نبود آن سیم لعنتی را یک لحظه کنار بگذارد. با خودم گفتم این طور سرزمین ما رو اشغال کرده اند ما خبر نداریم. این جوانی که باید از جشنواره های علمی سردر بیارورد به موجودی تبدیل شده که توانایی زندگی عادی خودش را هم نمی تواند داشته باشد. دایم در این باره فکر می کند چکار کنم لذت هایم بیشتر باشد، چکار کنم بیشتر از دور و اطرافم دور شوم، ... این همان مستی است که خیلی ها با نوشیدن به آن می رسند اما این بیچاره بدون همان کوفتی بدان دست یافته بود . آن هم مستی دایمی که لحظه ای دوست ندارد از آن خارج شود... بگذریم
دیروز در باره محبت اهل بیت (علیهم السلام) کمی تحقیق کردم. شاید بسیاری از مطالب با ذهنم آشنا بود اما درباره آن ها دقیق نشده بودم. این که پیامبر اسلام مزد تمام زحمات خود را محبت به آنان قرار داده است. این که چرا محبت و نه پیروی و متابعت از آنان مزد رسالت قرار گرفته است. این که محبت می تواند آن قدر عام و گسترده و در عین حال عمیق و قویم باشد که تمام مراحل پیروی در علم و عمل را تحت پوشش خود قرار دهد. این که آدمی ذخیره های دوستی با این بزرگواران را نه تنها تا لبه گودال قبر بلکه حتی بعد از آن با خود به همراه خواهد برد. این که مردم آن زمان با چنین کسانی حتی معامله ای مانندآنچه با اهل کتاب می کردند، نکردند. سال ها زجر و شکنجه، سال ها درد و رنج و سال ها توهین و ناسزا به حال آنان و طرفدارانانش، تنها بخشی از گرفتاری های آن بزرگواران بوده است. از یک سو اذهان قاصر ما نمی تواند شأن و مقام آن ها به تصور آورد و از سوی دیگر تخمین میزان دردها و آلام آن ها امکان پذیر نیست. چگونه می توان این تناقضات را در جامعه اسلامی حل کرد؟ جامعه ای که نتوانست به خویشان پیامبر خود احترام بگذارد. حالا شاید بتوانیم درس بگیریم. شاید....
دیشب تو ماشین نشسته بودم که در شبکه فرهنگ رادیو یکی از کارگردانان سینما صحبت می کرد. تواضع و ادب زائد الوصفش از یک سو و عمق نگاهش به مسایل مختلف از سوی دیگر مرا به شگفتی فرو برد. البته شناخت قبلی از خودش و عملکردش ندارم و احتمال می دهم که در نظراتش و فیلم هایش اشتباهاتی هم دارد. اما کی هست که کامل باشد. یاد یکی از اساتید دوره دانشگاهی خودمان افتادم که وقتی تحقیقم را بهش دادم نگاهی از روی خشم به من کرد که چرا القاب مبارکش! را ننوشتم. البته همان قدر که به قول وی ننوشته بودم کلی می شد. مجبور شدم خودکارم را دربیاورم و لقب خاصش را بنویسم. به قول سارتر حالت تهوع بهم دست داده بود. یکی آن طور که از این که بهش آقا می گویند دلخور بود و دوست داشت صمیمانه با وی صحبت کنند اما یکی هم این طور که برای لقبش از همه چیز حاضر است بگذرد.