ارسال شده توسط امید در 87/3/12:: 12:31 عصر
یک عمر در این زندگی داریم زحمت می کشیم اما معلوم نیست، آخرش چی. باز به این حالت رسیدم. دنیای اطرافم را نه آنچنان که هست معنادار نمی بینم. مثل .... آسیاب که دایم به دور خودم می گردم اما گویا زمان چرخش بی انتهاست. واقعاً چه چیزی به زندگی معنی می بخشد. زندگیی که فقط زحمتش وجود دارد و به قول آن آقا و دیگر هیچ. نه عبادت چندانی نه ارتباطی که بتوان به امید آن زنده ماند. همه چیز بی رمق و سرد به نظر می رسد. درست همانطور که سارتر در گفته هایش سن تئاتر را تبیین می کرد. این مصراع شعر را هیچگاه فراموش نمی کنم که خدایا «مرا که بتو شادم پریشان مکن.» بالاترین بلای خداوند بی اعتنایی است. نگاه نکردن و سرد بودن. در بسیاری از روایات داریم که خداوند می فرماید که بنده ای گناه بزرگی را مرتکب شد و من به خاطر آن گناه بزرگ دیگر نگاهش نمی کنم. این نگاه نکردن بالاترین عذاب و عقوبت است. چشمان دلربایش اگر بر کسی بسته شود دیگر هیچ چیزی جایگزین آن نمی تواند باشد. اوست که با نگاهش تمام هیجانات و جوشش ها را به زندگی بر می گرداند. اوست که هر چه در این عالم هست به نگاه او، متحرک یا به عبارت بهتر رقصانند. خدایا ما را از چنین نگاهی محروم مکن.
کلمات کلیدی :